خانه > ورزشي > بي‌پرده با «كريم باوي»

بي‌پرده با «كريم باوي»

با20 دقيقه بازي به تيم ملي دعوت شدم

دهداري نشد؛ ‌خواستند شاگردانش را خراب كنند

اگر استقلالي مي‌شدم «مرفاوي»‌ها فرصت رشد نمي‌يافتند

خبرگزاري دانشجويان ايران – شيراز

سرويس: ورزشي – فوتبال

روزگاري فوتبال ايران با حضور او در آسيا بزرگي مي كرد. «كريم باوي» مهاجم خوزستاني دهه‌ي60 و70 فوتبال ايران مدتها است دوراز محافل خبري به سر مي برد. او كه متولد 1342 در آبادان است، در گفت‌وگو با ايسنا خاطرات دهه‌ي60 و 70 خود با فوتبال را مرور كرد و از ناملايمت‌هايي گفت كه عده‌اي براي فاصله انداختن او با فوتبال در سر داشتند و در برخي موارد نيز با عملي كردن آنها راه را براي رسيدن به جايگاه واقعي‌اش در فوتبال ناهموار مي‌كردند. او در اين گفت‌گوي تفصيلي از دهداري‌ها گفت و از رشادت‌ها و مردانگي‌هايشان. از خاطرات و اتفاقاتي كه به ناحق راه او را در تعامل با فوتبال دچار دشواري كرد. هرچه بود او روزگاري بر اين فوتبال تاثيرگذار بود اما، امروز كجاست؟

به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)؛ متن كامل اين گفت‌وگو به اين شرح است:‏

* كريم باوي كيست؟ براي كساني كه تو را نمي‌شناسند بگو كه كجا بودي و چه كرد‌ه‌اي؟

من يك بنده خدا هستم. سال 42 در آبادان به دنيا آمدم. تا سال 1359 که جنگ شد در آنجا بوديم. بعد آمديم اهواز. جنگ که شدت گرفت مدتي را در اصفهان زندگي ‌کرديم، سپس راهي تهران شديم و جايي بين ميدان شهدا و امام حسين خانه گرفتيم.

*مي‌گويند بچه‌هاي آبادان پا به توپ به دنيا مي‌آيند؟

عشق فوتبال بودم. حدود دوازده سالم بود که در زمين‌هاي خاکي آبادان زيرنظر نادر شرافتي فوتبال را آغاز کردم. او خيلي از فوتباليست‌ها را به فوتبال ما معرفي کرد. تيمي داشتيم به‌نام بوتان گاز که با ذوالفقار نظام‌آزادي کار مي‌کرديم. دو سال هم در جوانان آبادان زيرنظر رضا مجدي فوتبال بازي کردم که با آغاز جنگ همه چيز به هم ريخت.

* وقتي آمديد تهران فوتبال را ادامه داديد؟

بله. سه راه واحدي گل کوچيک و واليبال بازي مي‌کردم. يکي از دوستان مرا برد به تيم پولاد و شاگرد پرويز قليچ خاني شدم. جا دارد از بزرگان فوتبال مثل او، استاد فکري و پرويزخان دهداري هم ياد کنيم.‏

‏*چند سال در پولاد توپ زدي؟

يک‌سال بازي کردم. جنگ اوج گرفته بود. از بسيج تهران ثبت نام کردم و راهي جبهه شدم. حدود 44 ماه در جبهه بودم.

*همان‌روزها ترکش خوردي و يکي از پاهايت کوتاه شد؟

بله. در عمليات والفجر مقدماتي ترکش خوردم. فکه بوديم که از يک ارتفاع پريدم پايين، مرا آورده بودند بيمارستان افشار دزفول. 3 تا ترکش بود. يکي را درآوردند و 2 تا هنوز باقي مانده. يکي در پايم و ديگري 2 سانتي‌متر با نخاع من فاصله داشت که حالا رفته و چسبيده به نخاع و بايد آن را عمل کنم. آنجا پايم دچار مشکل و يکي، دو سانتي‌متر از پاي ديگرم کوتاه‌تر شد.‏

*چه شد که در اين فوتبال اسم و رسم به هم زديد؟

اين هم براي خودش داستاني دارد. پدرم با وامي که از شرکت نفت گرفت در فرديس کرج خانه‌اي خريد و به آنجا رفتيم. فرديس آن روزها شهرک کوچکي بود. بچه‌هاي آن محل تيمي تشکيل داده‌ بودند. از جبهه چند روزي مرخصي گرفته بودم. يک روز دوستان گفتند بيا برويم تهران؛ قرار است در گودشهرزاد با يک تيم بازي کنيم. رفتيم آنجا. در تيم حريف اميرقلعه‌نويي و رحيم يوسفي بازي مي‌کردند. آن بازي را چهار بر يک برديم، هر چهار گل را من زدم. دوستي داشتم که در نازي‌آباد همسايه امير قلعه‌نويي بود. امير از طريق او پيغام داد که به شاهين بروم. خنده‌ام گرفت. فکر کردم شوخي مي‌کنند. شاهين آن زمان براي خودش غولي بود. خلاصه نرفتم سرقراري که با امير گذاشته بودم. دو روز بعد دوباره دوستم گفت چرا نرفتي؟ اين بار ميدان امام حسين قرار گذاشتيم. کفش نداشتم. يکي از دوستان که در تيم نيروي هوايي بود کفشي به من داد و با قلعه‌نويي به شاهين رفتم.

* براي جواني در آن سن و سال، شاهين بايد جاي بزرگي بوده باشد.‏

بله همين طور بود. رفتم به عمو نصي گفتم يک جلسه تمرين مي‌کنم؛ يا به درد شما مي‌خورم يا نمي‌خورم. اگر خوب نبودم معطلم نکنيد بايد بروم جبهه. در تمرينات يک گل به جواد محمودي زدم که همه تعجب کردند. نصرا… عبداللهي مرا کنار کشيد و گفت فردا شناسنامه‌ات را بياور. عبدا… ملاسعيدي همان‌جا 2 تا هزارتوماني و 2 تا پانصد توماني به من داد. باورم نمي‌شد. گفت بعدا بيشتر به تو پول خواهيم داد. آن زمان سه هزارتومان کلي سرمايه بود براي خودش. مثلا چهار برابر کرايه خانه ما بود. يادم هست بهمن 1363 بود. حاج مصيب سرايدار شاهين که مرا ديد که اين گونه خوشحالم فقط نگاهم کرد. از نارمک تا انقلاب را دويدم. مدتي بود پشت ويترين يک طلافروشي در ميدان انقلاب يک انگشتر ديده بودم که هميشه آرزو مي‌کردم پولدار شوم و بتوانم آن را براي مادرم بخرم. با همان حال وارد طلافروشي شدم. بنده خدا آن طلافروش ترسيد. من هم ترکه‌اي و سياه چرده بودم. گفت: برو بيرون. گفتم: پول دارم. آن انگشتر را مي‌خواهم. گفت: هشتصد تومان مي‌شود. يک هزاري دادم و دويست تومان مرا پس داد. (مکث‌ مي‌کند) نمي‌توانم آن لحظه را بيان کنم. دستم عرق کرده بود. به همان مرد طلافروش گفتم: بي‌زحمت آن را کادو کن و روي آن بنويس تقديم به گل سرسبد همه مادران. طلافروش اين را که نوشت به او گفتم: مدت‌ها چشمم دنبال اين انگشتر بوده و او هم خنديد و گفت: تعجب مي‌کنم که هيچ‌کس هم آنرا نخريد تا به خودت رسيد. روبه‌روي طلافروشي کله فروشي بود. دويست تومان دادم گفتم برايم زبان و پاچه و کله و مغز بگذارد. فروشنده گفت: مگر براي يک طايفه مي‌خواهي خريد کني؟ خلاصه 2 پلاستيک پر از کله و… خريدم و راهي منزل شدم.‏

* بايد لحظه جالبي بوده باشد، وقتي به منزل رسيدي؟

بله. من گذشته‌ام را هيچگاه فراموش نمي‌کنم. آبادان که بوديم پدرم وضع مالي خوبي نداشت. خانواده ما هم يازده نفري بود و پدرم نمي‌توانست همه مايحتاج ما را برآورده نمايد. هميشه آرزو داشتم دستم در جيب خودم باشد. کلاس اول راهنمايي بودم که بين آبادان و خرمشهر براي کارکنان نيروي دريايي خانه مي‌ساختند. از منزل ما تا آنجا 8 کيلومتر فاصله بود. من کارگري مي‌کردم و با پول آن يک کتاني خريده بودم. از منزل تا آنجا را مي‌دويدم. دلم نمي‌آمد کتاني را بپوشم. مي‌گفتم اين فقط براي فوتبال است. اين‌قدر کارگر خوبي بودم که بناها مرا يک ساعت زودتر مرخص مي‌کردند تا به فوتبالم برسم. از محل کار تا پتروشيمي که زمين 25 شهريور آنجا بود را مي‌دويدم. آن هم پابرهنه در آفتاب داغ آبادان. وقتي پايم را در‌آب مي‌گذاشتم جلز و ولز مي‌کرد. جوان بودم و سرپرشوري داشتم. هنوز هم آثار آن روزها روي پوست پايم مشهود است.‏

‏*برگرديم به بهمن 63، رفتي منزل چه شد؟

رفتم به مادرم گفتم چشم‌هايت را ببند و کادو را گذاشتم کف دستش. گوشت‌ها و بقيه پول‌ را هم که ديد، باور نمي‌کرد از فوتبال پول درآورده باشم. مادرم پرسيد يعني هر جلسه 3 هزارتومان پول مي‌دهند؟ گفتم نمي‌دانم حالا که داده‌اند. اما من بايد برگردم جبهه. مادرم گفت: جبهه که هست، برو يک مقدار پول دربياور بعد برو جبهه. (دستش را دور ليوان چاي حلقه مي‌زند) دل بسته جبهه بودم. آنجا قابل مقايسه با هيچ جاي ديگري نبود. عشق را آنجا مي‌شد ديد. آدم‌ها به خدا نزديک بودند، مي‌توانم يک خاطره از جبهه بگويم؟

*بله، بگو.

جان خيلي عزيز است. مثلا اگر به شما بگويند تمام تهران را به نام شما سند مي‌زنيم اما جانت را مي‌گيريم قبول نمي‌کنيد ولي آنجا خيلي راحت مي‌رفتند روي مين و تکه تکه مي‌شدند. آنجا تقابل گوشت بود و آهن و باروت. يک روز سومار بوديم، قرار شد من و دو نفر ديگر با هم برويم براي شناسايي قبل از عمليات. دو نفر را انتخاب کردم و موقعيت را به آنها گفتم. هوا به شدت سرد بود. بايد مي‌رفتيم تا دل جبهه عراقي‌ها و از امکانات آنها اطلاعات کسب مي‌کرديم. يکي از دوستان اهل ترکمن بود. خلاصه رفتيم و بايد 2 کيلومتر سينه‌خيز مي‌رفتيم. (يک عدد سوزن ته‌گرد برمي‌دارد) اگر اين سوزن را به دست شما فرو کنند ناخودآگاه مي‌پريد. قرار گذاشته بوديم در مسير کسي حرف نزند. مرتب منور مي‌زدند و هر حرکتي مي‌توانست موقعيت ما را لو بدهد. يک بار همان دوست ترکمن آرام گفت: آخ. گفتم: ساکت. رفتيم شناسايي کرديم. فردا دم‌دماي صبح داشتيم از کوه‌ها به سمت مقر خودمان پايين مي‌آمديم که ديديم همان دوستم غش کرده. رفتم نگاه کردم ديدم دستش از آرنج قطع شده. آن را در جيب کاپشنش گذاشته و آرنجش را با چفيه بسته اما از شدت خونريزي که از ديشب تا حالا داشته غش کرده است (اشک در چشمانش حلقه مي‌زند) باور کردني نبود او همان لحظه که يک آخ آرام گفت، دستش قطع شده بود.‏ او را سه ساعت کول گرفتم و به مقر رساندم.‏

‏*الان در قيد حيات است؟

بله. حتي وقتي برايم حقوق جانبازي در نظر گرفتند به او وکالت دادم و حقوقم را او مي‌گيرد، (اصرار دارد اينها را ننويسم)، الان حدود هفتصد هزار تومان مي‌شود که با آن به زندگي‌اش سروسامان داده و از اين بابت خيلي خوشحالم. چندي پيش هم مي‌گفت جهيزيه آخرين دخترم را از آن پول تهيه کرده‌ام.

*برويم سروقت فوتبال، از چه زماني در شاهين بازي کردي؟‏

عمو محراب رفت، نصرا… عبداللهي و حسين گازراني مربي شدند و تيم دست به جوانگرايي زد، قبل از آن در دوره عمو محراب من جا افتاده بودم و بازي مي‌کردم.

*اولين بازي تو در شاهين کي بود؟

با بانک ملي بازي داشتيم نيمه اول يک بر صفر عقب بوديم. بين دو نيمه عمو محراب خدا بيامرز گفت: کريم پاشو گرم کن. ترسيدم ولي رفتم گرم کردم و دقيقه 70 وارد زمين شدم. 2 تا سرزدم به تير دروازه يک پشت پا پاس دادم که فرشاد پيوس گل زد و بازي يک بر يک تمام شد. همان‌روز ناصرابراهيمي که سرمربي تيم‌ملي بود در ورزشگاه حضور داشت، فردا ديدم روزنامه‌ها نوشته‌اند که به تيم‌ملي دعوت شده‌ام. با همان 20 دقيقه ملي‌پوش شدم و نامم در فهرست 28 نفره تيم‌ملي قرار گرفت. از اين حيث در دنيا استثنا هستم.

* قبل از آن در تيم‌هاي پايه حضور نداشتي؟

در تيم‌ملي جوانان که اميرحاج‌رضايي سرمربي آن بود تست دادم و قبول شدم، دفاع وسط بازي مي‌کردم اما بازي‌هاي تيم لغو شد.

*پس ناصر ابراهيمي تو را دعوت کرد و ملي‌پوش شدي؟

نه بابا کدوم ملي‌پوش؟ يه چيزي ميگي و يه چيزي مي‌شنوي؟ به من گفته بودند دعوتت کرده‌اند تا تو را نابود کنند. ترسيدم. رفتم منزل قايم شدم و به مادرم گفتم هرکس سراغ مرا گرفت بگو رفته جبهه. گفتم وقتي قرار است کشته شوم بگذار بروم جبهه حداقل شهيد شوم!

*يعني اينقدر از تيم‌ملي مي‌ترسيدي؟

شوخي نبود! بايد مي‌رفتم کنار چنگيز و محمدخاني بازي مي‌کردم. مرا چه به اين کارها؟ گفتم نمي‌روم. عمونصي و يکي از دوستانش آمدند دنبالم. از آنها اصرار بود و از من انکار. مي‌گفتم: من حتي کفش ندارم! چگونه بروم تيم‌ملي؟ عمونصي گفت: بعدازظهر بيا تمرين شاهين تا اين مشکل را حل کنيم.

*واقعا تهيه کفش براي يک ملي‌پوش مقدور نبود؟

نه به خدا؛ پولي نبود. حسين گازراني به من گفت يک کفش شش استوک از آرژانتين آورده‌ام. يادگار جام جهاني است. استوک‌هايش آلومينيوم بود. آن را به من داد و رفتيم تيم‌ملي.‏

*از همانجا در آسيا اسم و رسم به هم زدي؟

با ابراهيمي شروع کردم و بعدها ياوري سرمربي تيم‌ملي شد که در بازي‌هاي 22 بهمن عضو تيم ب بودم. خلاصه با شاهين آقاي گل تهران شدم و 9 گل زدم. در ليگ قدس 19 گل زدم. احمدزاده نفر دوم بود که 12 گل زد. آنجا هم يک پاداش جالب گرفتم.

*چه پاداشي؟

يکي از مجلات ورزشي به عنوان پاداش به من يک بليت رفت به مشهد داد. گفتم: خدا پدرتان را بيامرزد، با اين بليت هواپيما بروم مشهد برگشت را چه کار کنم؟

*روزهايي رويايي با شاهين داشتيد!‏

خداوکيلي عجب تيمي بود. استقلال را برديم. همان‌روز کاري کردم که نادر فريادشيران از فوتبال خداحافظي کرد. شاهين ابهت داشت. همه خوب‌ها کنار هم جمع شده بودند.

* بعد از ياوري هم که با دهداري کار کرديد.

دهداري نمونه بود، لنگه نداشت. با هيچ، تيم مي‌ساخت. او تيم‌ملي را معناي واقعي بخشيد. از همه جا بازيکن آورد. عباس سرخاب را از ميناب آورد. رفتيم ميناب اردو، روي زمين مي‌خوابيديم. آب نبود دوش بگيريم، توپ هم نداشتيم، فقط يک توپ استاندارد بود که سيروس خدابيامرز اجازه نمي‌داد مهدي فنوني‌زاده با آن شوت بزند، مي‌گفت: مي‌ترکد؛ بدون توپ مي‌مانيم. دهداري جواهر بود. حيف که فوتبال ما قدرش را ندانست.‏

‏*چه خاطره‌اي از او داري؟‍

کفشي که گازراني به من داد پاره شده بود. مرتضي فنوني‌زاده به من گفت يک کفش مال برادرم محسن دارم ولي براي پاي تو بزرگ است. 4 شماره از پاي من بزرگ‌تر بود، جلوي آن استوک نداشت. از سيروس جوراب گرفتم و با پنبه و جوراب جلوي آن را پر کردم. 25 روز اردو بوديم. روزهاي آخر اردو در تمرينات گل‌هاي خوبي مي‌زدم. قرار بود برويم المپيک سئول. يک روز محمد پنجعلي به بهمن صالح‌نيا گفت: کفش‌هاي کريم باوي را در بياوريد به آنها نگاه کنيد. چند تا از بچه‌ها دست‌هايم را گرفتند و کفش‌ها را درآوردند و ديدند پر از پنبه و جوراب است. همه زدند زير خنده. خدابيامرز دهداري آمد و وقتي آن کفش‌ها را ديد از ته دل گريست. براي تبليغات مسابقات به هر تيمي دو جفت کفش مي‌دادند. پرويزخان براي من و سيدمهدي ابطحي کفش گرفت و با آن کفش‌ها بهترين روزهاي فوتبالم را گذراندم.‏

*دهداري که بود؟

معلم اخلاق برازنده نام اوست. يک بار در زمين سرخه حصار تمرين داشتيم. مرحوم استاد حسين فکري آنجا بود. دهداري به پيشوازش رفت. پرويز خاني که ابهتش مثال زدني بود، آنچنان مقابل فکري با تواضع ايستاد و پاهايش را جفت کرد که لذت بردم. انضباط و وقار او را در هيچ مربي ديگري نديدم. يک کوه بودکه فتح نمي‌شد.

*بهترين گل‌هايت را به چه تيم‌هايي زدي؟

گل زياد زدم. در شوروي با تيمي از منتخب قزاقستان، بازي داشتيم. مجتبي محرمي از چپ سانتر کرد با سرچنان ضربه‌اي زدم که هيچکس توپ را نديد. 2 بار توپ زير طاق خورد و روي خط افتاد تا وارد دروازه شد. ديدم نه کسي به طرفم مي‌آيد نه از تماشاگران صدايي بلند مي‌شود. فکر کردم مرده‌ام! داد زدم چرا کسي به سمت من نمي‌آيد؟ سيروس گفت کريم مي‌داني چقدر پريدي؟ مناجاتي مربي تيم‌ملي بود. همان لحظه مرا تعويض کرد و به رختکن فرستاد. دلال‌ها مي‌خواستند مرا به اروپا ببرند اما اجازه ندادند و براي همين مرا به رختکن فرستادند. سوار اتوبوس که شديم يکي از دلال‌ها به من گفت آدرست را بده خودم همه کارها را جور مي‌کنم ولي نرفتم.

*بحث ترانسفرهايت هم شنيدني است.

فدراسيون اجازه نمي‌داد من به کشورهاي خارجي بروم. يک بار با مدير يکي از تيم‌هاي قطري قرار گذاشتم و به بوشهر رفتم تا قاچاقي از ايران خارج شوم. قرار بود با يک قايق تا وسط دريا بروم و آنجا آنها قايقي مي‌فرستادند و مرا را به قطر مي‌بردند، رفتم تا وسط دريا که مامورها سر رسيدند و دستگيرم کردند. همانجا به من دستبند و پابند و چشم بند زدند و تا مي‌خوردم کتکم زدند. مرا به بوشهر آوردند در يک اتاق گذاشتند. درون اتاق بغلي يکي از مامورين ارشد داشت با تهران تلفني صحبت مي‌کرد مي‌پرسيد حالا ما اين طرف را دستگير کرديم ولي نفهميديم چه کاره است، آيا سياسي است؟‍ وقتي به او گفته بودند من کريم باوي هستم، آمدم صورتم را بوسيد و عذرخواهي کرد و گفت فکر مي‌کردم با يک جاني يا قاتل طرف هستم.

*چرا مي‌خواستي فرار کني؟

بحث فرار نبود. فدراسيون دعتنامه‌هاي مرا رد مي‌کرد و من هم براي بهبود شرايط زندگي به ترانسفر و پول آن نياز داشتم.

*داشتي از گل‌هايت مي‌گفتي …

يک بار هم در ترکيب تيم تهران الف به خوزستان که کريم بوستاني گلر آن بود، چنان ضربه سري زدم که اگر به هرکسي برخورد مي‌کرد بيهوش مي‌شد. شکورزاده سانتر کرد، از نزديکي‌هاي محوطه هيجده قدم زدم، بوستاني توپ را نديد. زماني که در قطر در نادي العربي بازي مي‌کردم، منچستر به آنجا آمد. 2 گل به آنها زدم، يکي را دقيقه 44 زدم. بين دو نيمه مسوولين منچستر آمدند، کفش‌هايم را وارسي کردند. مي‌گفتند درون کفش‌هاي من فنر کار گذاشته‌اند. باور نمي‌کردند، اينقدر پريده باشم.

*ولي واقعا ضربات سر و پرش‌هاي شما عجيب بود.

خدادادي بود. معمار تدارکاتچي شاهين وصف مرا به همايون خان بهزادي گفته بود. همايون خان مي‌گفت: يعني کسي روي دست من بلند شده و اينگونه سرزني هم وجود دارد؟ (آه مي‌کشد) بازي با کويت، نپال و سوريه، احمدرضا عابدزاده مستقيم شوت کرد و تا زمين خورد من گل زدم. بازي با نپال يک گل زدم. عکسش هست. کفش‌هايم برابر دستان دروازه‌بان بود. بعضي (به ظاهر) دوستان پول دادند تا آن عکس روي جلد مجله‌ها چاپ نشود!

*چرا؟

نمي‌خواستند کريم باوي اوج بگيرد.

*و اما يکي از مباحث جنجالي فوتبال شما استعفاي 14 نفر از تيم‌ملي بود که آن زمان مي‌گفتند باوي جاسوس دهداري بود.

در سئول بهترين تيم را داشتيم. قبل از دهداري کساني مثل پنجعلي، چنگيز و … به صورت شورايي تيم را ارنج مي‌کردند، اما دهداري که آمد اين بساط برچيده شد. و اين امر براي آن بازيکنان سخت بود. همان‌ها با حمايت بعضي افراد که حتي در مجلس حضور داشتند، عريضه‌اي نوشتند و از تيم‌ملي استعفا دادند و گفتند: تا دهداري هست کار نمي‌کنيم. همان روزها من در اولين جلسه آنها بودم. بعد سرويس آمد و گفت اين‌ها فوتبالشان تمام شده و ما در اول راه هستيم. اگر عريضه را آوردند تو امضا نکن. به‌هرحال من و سيروس و چند تاي ديگر امضا نکرديم و دشمني‌ها با من از آنجا آغاز شد اما از آنجايي که ماه پشت ابر نمي‌ماند، بعدها همان‌هايي که مي‌گفتند باوي جاسوس دهداري بوده از زبان دستياران پرويز خان شنيدند که چه کسي اين مسائل را به گوش دهداري مي‌رساند. استدلال آنها اين بود که من همشهري دهداري هستم و خبرها را به او مي‌دهم، درحالي‌ که کريم باوي قبل از حضور دهداري ملي‌پوش شده بود و به اين کارها نياز نداشت.

*دهداري که رفت چه حالي داشتي؟

مي‌داني از چه چيزي عذاب مي‌کشم؟ همان‌هايي که روزي باعث شدند تا در آزادي به پرويزخان برف بزنند، بعدها زير تابوت او اشک مي‌ريختند. اين‌ها عذابم مي‌دهد. ما قدر سرمايه‌هايمان را نمي‌دانيم. مي‌گفتند من جاسوس دهداري هستم. دهداري فلان کار را مي‌کند و … ما عادت داريم همديگر را براي منافع شخصي خراب کنيم. همواره خدا را در نظر دارم. سيزده سال است، نماز شبم ترک نشده (اصرار داشت اين را ننويسيم ولي مي‌نويسيم تا الگويي براي جوانترها باشد، ) من ايمانم ارزشمندترين سرمايه‌ام است.

*پروين با تو مشکلي داشت؟

خودش مشکلي نداشت. اطرافيانش باعث مي‌شدند تا بعضي مواقع مشکلاتي به وجود بيايد. با رفتن دهداري فوتبال، دوباره دو قطبي شد.

*بعد به پرسپوليس پيوستي؟

آره، از استقلال پيشنهاد داشتم، حتي با چنگيز و پورحيدري صحبت کردم و يک بار بيرون با هم ناهار خورديم اما به پرسپوليس رفتم. چون اعتقاد داشتم شاهين و پرسپوليس از يک خانواده هستند.

*اگر باوي استقلالي مي‌شد چه اتفاقي مي‌افتاد؟

يک بار شاهرخ بياني و احدي قرار بود بيايند شاهين، که هواداران ريختند و با چوب و سنگ آنها را برگرداندند (خنده) اگر من استقلالي مي‌شدم امثال مرفاوي هيچ‌گاه فرصت رشد نمي‌يافتند.

*چه شد که مجدداً به شاهين برگشتي؟

خانواده همسرم شيراز بودند. رفته بودم آنجا، عبدا… ملاسعيدي و رضا سلطان‌پور آمدند شيراز، ملاسعيدي 200 هزار تومان پول داد و گفت برايت ماشين مي‌خريم. عمونصي هم برگشته بود و قرار بود شاهين دوباره احيا شود. همان روزها از کشاورز هم پيشنهاد خوبي داشتم و وزير وقت آقاي کلانتري که به فوتبال خدمات بسياري کرد هم اصرار داشت به کشاورز بروم اما برگشتم شاهين، که ديدم تعهداتشان عملي نشد. دوباره برگشتم پرسپوليس.

*همان روزها اتفاقاتي در تيم‌ملي افتاد که بحث دستگيري شما و قايقران، محرمي و … مطرح شد. آن بحث‌ها چقدر واقعيت داشت؟

اصل ماجرا واقعيت داشت اما آن هم يک توطئه بود، از اردوي تيم‌ملي فرار مي‌کرديم و مي‌رفتيم تفريح. چند بار به سيروس گفتم اينها دام است گفت؛ تو ساده‌اي و متوجه نمي‌شوي. يک شب رفتيم منزل يکي از دوستان، هنوز کتمان را در نياورده بوديم که مامورها ريختند و ما را گرفتند. مشخص بود ما را به آنجا کشانده‌اند تا خرابمان کنند. خودشان هم گزارش داده بودند.

*چه کساني؟

همان‌هايي که با من و چندتاي ديگر دشمني داشتند و هنوز هم دارند.

* شفاف‌تر صحبت مي‌کني؟

… و… (اسم دو نفر را مي‌آورد که به رسم امانت نزد ما مي‌ماند) در آن منزل وسايل ناجوري وجود داشت که مي‌خواستند با آن ما را خراب کنند، مي‌خواستند من و سيروس را محو کنند.

* راستي يک بار در بازي با خوزستان هم دچار مشکل شدي؟

آن بازي نمي‌خواستم با تيم بروم. خوزستاني‌ها روي من حساسيت داشتند و مي‌گفتند به شهرم تعصب ندارم. شب برايم بليت هواپيما گرفتند. تيم هم با قطار رفت. دقيقه 90 همان بازي روي پاس ابطحي با سر گل زدم. در يک صحنه دستم به سر سيامک رحيم‌پور خورد و او خودش را به زمين انداخت. حتي داور خطا هم نگرفت چون واقعا خطايي هم نبود. تماشاگران شروع کردند به من فحاشي کردن، رفتم بالاي سر سيامک و گفتم: تو که طوري نشدي بلند شو تا به من فحش ندهند. بلند نمي‌شد. ديدم پشتم سرم سرو صدا شد. نگو يک تماشاگر با داس به من حمله کرده بود (!) که محرمي با لگد او را زد وگرنه مرا مي‌کشت!

*با پيشنهاد چه کسي به پرسپوليس برگشتي؟

دو تا از دوستان پروين آمدند، شب رفتيم زعفرانيه منزل علي‌آقا، پروين گفت: امسال وضع تيم خوب است. زمين مي‌دهيم، برايت ماشين مي‌خريم و… برگشتم پرسپوليس. قبلش سيروس گفته بود من هم مي‌آيم پرسپوليس آنجا هم قول‌ها عملي نشد. مدتي دور از فوتبال بودم و مادرم هم فوت کرد که روي روحيه‌ام تاثير منفي زيادي داشت. سال 75 رفتم شاهين اهواز و همانجا هم فوتبال را بوسيدم و گذاشتم کنار. لابه‌لاي آن سال‌هاي بازيگري هم که در قطر بودم. آنجا حتي يک بار مدير تيم مرا با هواپيماي شخصي‌اش به فرانسه برد. باور نمي‌کنيد کلي پارچه خريدم به ياد مادرم و همه زن‌هاي خوزستاني، آوردم مارليک دادم به پيرزن‌ها.

*کريم باوي به يک باره غيبش زد تا اينکه در گفت‌گو او با يک هفته نامه در اواخر دهه 70 مصاحبه عجيبي کرد و روزهاي سياهي را از خود به نمايش گذاشت.

آن مصاحبه مصاحبه من نبود!

*متوجه نشدم، يعني شما آن حرف‌ها را نزديد؟

گاهي اوقات رسانه‌ها براي تيراژ بيشتر هر کاري مي‌کنند. دو نفر از به ظاهر دوستان شرايط روحي مرا در آن روزها مي‌دانستند. من ساده بودم. مي‌گفتند بايد حرفي بزني و اوضاع را خراب جلوه بدهي تا کمکت کنند.

*مگر چه اتفاقي برايت افتاده بود؟

پس از فوتبال راهي کويت شدم و کنار دوستم صلاح الحساوي که بازيکن تيم‌ملي کويت بود کار مي‌کردم. وضعم روبه راه بود. در برگشت از کويت در فرودگاه وقتي منتظر ساک‌هايم بودم کيف دستي‌ام که کلي پول در آن بود و در اصل تمام سرمايه‌ام بود را دزديدند. سيروس خدابيامرز مرده بود، مادرم نبود، همسر و دخترم را به امريکا فرستاده بودم اوضاع به شدت خراب بود و احساس مي‌کردم تنها مانده‌ام. آن نارفيق‌ها اين توطئه را برنامه‌ريزي کردند و من ساده با آن هفته نامه مصاحبه کردم. کدام اوضاع خراب؟ کجا رفتم بازپروري؟ همان‌هايي که با من اينکار را کردند امروز خودشان مي‌بينند به چه فلاکتي افتاده‌اند، به جان دخترم اگر آن حرف‌ها درست بوده باشد آن مصاحبه بزرگترين اشتباه عمرم بود ولي خوب شد دوستانم را شناختم. آن چهره واقعي نبود.

*چرا بايد چنين کاري مي‌کردند؟

براي تبرئه خودشان دست به هر کاري مي‌زدند. من تکليف‌ام با خدا بوده، همان سال‌ها با موتور تصادف کردم و پايم از کار افتاد. دو سال خانه‌نشين بودم و دوستان در کوي و برزن مي‌گفتند باوي معتاد است، مي‌گفتند خودمان ديديم در شاه‌عبدالعظيم گدايي مي‌کرد. يکي مي‌گفت کارتن خواب است ديگري مي‌گفت زير پل‌ها تزريق مي‌کند. بابا بي‌انصاف‌ها! من چند برادر و خواهرم در خارج از کشور زندگي مي‌کنند. همسرم و دخترم آمريکا هستند و دخترم مشغول تحصيل در رده دکتراست، وضع مالي پدرم هم خوب است. حتي اگر معتاد هم بودم به آن وضعي که اين‌ها از من ساخته بودند دچار نشدم. آنهايي که نمي‌توانستند دهداري را خراب کنند قصد داشتند شاگردان او را خراب کنند. آن مصاحبه اوايل دهه 80 بود. مطبوعات هم تعدادشان زياد شده بود. اگر واقعيت داشت و من کارتن خواب بودم مي‌توانستند پيدايم کنند و حالا عکس‌هايش موجود بود.

*چرا تکذيب نکردي؟ شکايت نکردي و …

نزد خدا شکايت کردم. امروز … کجاست؟ …. چه کار مي‌کند؟ من که کريم باوي هستم و دارم زندگي‌ام را مي‌کنم. به دار دنيا هم بدهکار نيستم اما برويد وضعيت آنها را بررسي کنيد، مي‌توانستم از طريق دامادمان که معاون دادگستري بود شکايت کنم اما فردا مي‌نوشتند او باج مي‌خواهد. همه را به خدا واگذار کردم. نتيجه‌اش را هم که خودتان مي‌بينيد. هيچگاه براي هيچکس نيت بد نکردم و امروز از زندگي‌ام راضي‌ام. چندين سال است که هيچ مشکلي ندارم.

*پس آن باوي که در اذهان ساخته شد دروغين بود؟

به خدا دروغين بود. يکي از دوستان که همانجا بود مي‌گفت 60 تا عکس گرفتند از زواياي مختلف که شايد يکي از آنها چهره يک معتاد کارتن خواب را داشته باشد ولي نتوانسته بودند. خدا جاي حق نشسته و چوب او صدا ندارد.

*الان چه مي‌کني؟

مدتي شاگرداني را تعليم مي‌دادم که به سبب اوضاع بدنم آن تمرينات را تعطيل کردم. دنبال کارهاي عمل‌ام هستم. بايد حدود 60 ميليون هزينه عمل‌ام را جور کنم و اگر خدا خواست و زنده ماندم بر مي‌گردم و قول مي‌دهم چند تا کريم باوي تربيت کنم.

*بنياد جانبازان هزينه عمل را نمي‌دهد؟

ترسم از اين است که براي درآمد آن دوست ترکمني که گفتم مشکل به وجود بيايد، خدا کريم‌است حل مي‌شود.

*فوتبال امروز را چگونه مي‌بينيد؟

کدام فوتبال؟ فوتبال يک زمانه عشق بود. ما در 8 آذر 76 دو گل به استراليا زديم هر دو گل معنوي بود ولي پلي شد براي رفتن به سمت ماديات. گل‌هاي ملبورن محصول کارفني نبود. مگر مي‌شود تيمي که در قطر نمي‌توانست راه برود به يک باره متحول گردد. گل کريم باقري آفسايد بود، گل خداداد هم به طرز معجزه‌آسايي روي پاي بوسنيچ پله شد. اين‌ها ثمره دعاي پيرزن‌هايي بود که هزار صلوات نذر پيروزي تيم‌ملي کرده بودند. ثمره زحمات خبرنگاراني بود که عاشقانه کار مي‌کردند تا در ايران موفق شود. امام جعفر صادق (ع) مي‌فرمايند: هر جا ماديات وار شد حقيقت فرار مي‌کند. فوتبال مال آدم‌هاي پولدار نيست فوتبال متعلق به دل شکسته‌هايي مثل اللهي‌ها، فکري‌ها، دهداري‌ها، اکبر قاسمي‌ها و … بود. آنها عشق را زير خاک بردند تا امروز زيرابرو وژل مهمتر از تکنيک و تاکتيک باشد. زمين خاکي‌ها تعطيل شد. فساد مالي فوتبال را گرفت در بين فوتباليست‌ها معنويات کمرنگ شد و کمتر فوتباليستي به نماز توجه مي‌کند. يک دوره در ايران شهداي عزيز را داشتيم که از همه چيزشان مي‌گذاشتند الان منافع شخصي حرف اول و آخر را مي‌زند. شما اسم اين را مي‌گذاريد فوتبال؟ با همين سن و سالم اگر مشکل پايم را نداشتم از خيلي از اين‌ها بازي مي‌کنم. اين‌ها فقط به مدل مو توجه مي‌کنند. مگر مي‌شود 90 دقيقه بدوي اما عرق نکني؟ فوتبال قبلا مال پايين‌ شهري‌ها بود، اما الان بايد پول بدهي تا بازيکن شوي. خنده‌دار است. کداميک از اين فوتباليست‌ها معناي فقر را درک کرده‌اند. ماشين‌هاي آنچناني، اينها را بي‌انگيزه کرده، تا دل فقرا و رفتگان و… شاد نشود. اين فوتبال عقب گرد خواهد داشت. قول مي‌دهم با ادامه اين روند 2 سال ديگر فوتبال وجود نداشته باشد.

*عملکرد تيم‌ملي را چگونه مي‌بيند؟

مگر در ايران قحط ‌الرجال است که رفته‌ايم آناليزور کره‌جنوبي را آورده‌ايم؟ نکند خيال مي‌کنيد قطبي اين تيم را هدايت مي‌کند. چند تا لژيونر داريم که فوتبال را در اروپا ياد گرفته‌اند، بقيه هم که حاصل دسترنج باشگاه‌ها هستند مي‌آيند کنار هم و اين فوتبال را بازي مي‌کنند. يعني اين قدر خوار شده‌ايم، که امثال قطبي بايد تيم‌ملي را به دست بگيرند؟ هر کس ديگري هم بيايد از اين بدتر نخواهد بود. کره‌اي‌ها آرزو داشتند خلاقيت ايراني‌ها را داشته باشند. ما مي‌رويم آناليزور آنها را سرمربي تيم‌ملي مي‌کنيم. براي اين فوتبال بايد اسفند دود کرد تا چشم نخورد! مربياني داريم که قطبي مقابل آنها عددي نيست؛ ولي در اين فوتبال کساني هستند که بايد سهم خود را بگيرند و برهمين اساس هم اجازه نمي‌دهند، حق به حقدار برسد. خيلي از جوانان با استعداد چون پدرشان پولدار نيست محکوم به فنا هستند. از خدا مي‌خواهم همين چند آدم فوتبالي که داريم بمانند تا شايد به گذشته برگرديم و اين مسائل رفع شود.

* به عنوان يك پرسپوليسي قديمي ازاين تيم بگو؟

دلم به حال هواداران مي سوزد. اين تيم كجا وتيم ما كجا؟چه بگويم. اين جسد پرسپوليس است

*فضاي مصاحبه ناخواسته کمي تلخ شد. حيف است پس از 4 ساعت گفت و گوي شفاف چند خاطره شيرين نگوييد.

در قطر ماريو زاگالو تمرين سانتر از کناره‌ها مي‌گذاشت من که سر مي‌زدم و برمي‌گشتم پيشاني مرا مي‌بوسيد. باور کنيد روي هوا مکث مي‌کردم و سر مي‌زدم، در آبادان يک مربي داشتيم مي‌گفت با سوت من مي‌رويد بالا با سوت من هم مي‌آييد پايين . انگار به قدرت جاذبه اعتقادي نداشت و بايد با سوت او مي‌پريديم و با سوت او پايين مي‌آمديم. خاطره که بسيار است. يک بار در چين داشتيم تمرين ارسال‌هاي بلند مي‌کرديم که بهمن خان صالح‌نيا سوت زد تيم را جمع کرد و آرام گفت: بچه‌ها روي زمين کار کنيد تا متوجه نشوند تاکتيک‌ ما هوايي است. شاهرخ گفت: خب همانجا مي‌گفتي. مگر اين چيني‌ها زبان ما را مي‌فهميدند که تيم را جمع کرده‌ايد و در گوشي حرف مي‌زنيد؟ کلي خنديديم.‏

*راستي از چين گفتيد، خاطره روزي که در هتل جاماندي را هم بگو.

اول بگويم در شانگهاي بازي داشتيم. شاهرخ سانتر کرد يک ضربه سرزدم که مثل اسپک واليباليست‌ها بود. تلويزيون چين صد بار در طول روز آن را پخش کرد. بعد رفتيم پکن، در هتل من در اتاق تنها بودم. رضا وطنخواه به من گفت: يک ربع ديگر بيا پايين برويم ورزشگاه. رفتم نشستم از تلويزيون واليبال نگاه کردم. خوابم برد. وقتي بيدار شدم و سريع پايين آمدم ديدم بچه‌ها رفته‌اند. فاصله ورزشگاه تا هتل 10 دقيقه بود. اما من ساده مي‌ترسيدم مرا رها کنند و به ايران بروند! سريع وسايلم را برداشتم و آمدم کنار خيابان، ديدم يک چيني سوار دوچرخه دارد مي‌آيد. گفتم استپ، ايستاد او را پياده کردم و نشاندمش جلوي دوچرخه، وسايلم را به او دادم و شروع کردم به رکاب زدن. با همان حالت وارد ورزشگاه شدم و مامورها که لباس مرا ديدند فهميدند با تيم هستم و ممانعت نکردند تا نزديک رختکن رفتم، ديدم همه دارند چهار چشمي مرا نگاه مي‌کنند. يکي از بچه‌هاي حراست سازمان تربيت بدني همراه تيم بود. آمد به سمت من وگفت: با اين خانم کجا بودي؟ تازه آنجا فهميدم آن دوچرخه سوار يک خانم بوده و چه خبطي کرده‌ام. تا مدت‌ها اين موضوع سوژه‌ بچه‌ها بود (همه بلند مي‌خندند).

*حرف پاياني.

از اينکه باعث شديد گذشته‌ها را مرور کنم ممنونم. اميدوارم در فوتبال ايران شايسته سالاري حاکم شود تا کسي جاي کسي را نگيرد. بازهم از ايسنا سپاسگزارم.

دسته‌ها:ورزشي
  1. امید
    جون 15, 2010 در 3:47 ق.ظ.

    واقعا گفتگوی فوق العاده ای بود. صداقت و راستی را می شد از حرفهای کریم خواند. یاد ضربه سرهای به یاد ماندنی اش بخیر. اگر او جزو نسل فوتبال دهه هفتاد و هشتاد بود کسان دیگر نمی توانستند رکوردار گل ملی باشند.

  1. No trackbacks yet.

بیان دیدگاه